بر زمین افکندن. زیردست ساختن. عاجز و ناتوان کردن. بیچاره و زبون گرداندن. مغلوب ساختن: اگر روزگارش درآرد ز پای همه عالمش پای بر سر نهند. سعدی. ، ویران کردن. خراب کردن. منهدم ساختن. واژگون کردن: به ایوان او آتش اندرفکند ز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی. رجوع به ز پای درآمدن، ز پای افتادن، از پای درآوردن، ز پای اندرآوردن و از پای اندرآوردن شود
بر زمین افکندن. زیردست ساختن. عاجز و ناتوان کردن. بیچاره و زبون گرداندن. مغلوب ساختن: اگر روزگارش درآرد ز پای همه عالمش پای بر سر نهند. سعدی. ، ویران کردن. خراب کردن. منهدم ساختن. واژگون کردن: به ایوان او آتش اندرفکند ز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی. رجوع به ز پای درآمدن، ز پای افتادن، از پای درآوردن، ز پای اندرآوردن و از پای اندرآوردن شود
در تداول عامه، بهانه آوردن و تعلل در کاری. دبه درآوردن، مجازاً شنیدن. بازشنیدن: که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گوئی سخن بازیابی بکوی. فردوسی. ، یافتن. پیدا کردن. به دست آوردن: نشان دو فصل اندر او بازیابی یکی نوبهاری یکی مهرگانی. فرخی. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا بغربال کنم باشد کی زر باز یابم. (سندباد نامه ص 132). بعد از آن مرد زر خود را بازیافت. زر بصادق بازبرد و گفت غلط کرده بودم، صادق گفت ما هر چه دادیم بازنگیریم. (تذکرهالاولیاء عطار). ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را. سعدی (خواتیم). شنیدم که روی از خلایق بتافت که گم کردۀ خویشتن باز یافت. سعدی (بوستان). ، درک کردن. دانستن. متوجه شدن. فهمیدن. دریافت کردن. (ناظم الاطباء) : بداند شمار سپهر بلند در شادمانی و راه گزند اگر هفت کشور ترا بی همال بخواهد بدن بازیابد به فال فردوسی. که به روزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲ عنه هم چنین تضریبها ساخته بودند تا بازیافت و بر زبان وی رفت که از ما بر مسعود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را بازیافت. مولوی. - دل بازیافتن، دلجویی. استمالت. به دست آوردن دل: حاجب رفت تا دل خواجه باز یابد... تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی)
در تداول عامه، بهانه آوردن و تعلل در کاری. دبه درآوردن، مجازاً شنیدن. بازشنیدن: که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گوئی سخن بازیابی بکوی. فردوسی. ، یافتن. پیدا کردن. به دست آوردن: نشان دو فصل اندر او بازیابی یکی نوبهاری یکی مهرگانی. فرخی. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا بغربال کنم باشد کی زر باز یابم. (سندباد نامه ص 132). بعد از آن مرد زر خود را بازیافت. زر بصادق بازبرد و گفت غلط کرده بودم، صادق گفت ما هر چه دادیم بازنگیریم. (تذکرهالاولیاء عطار). ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را. سعدی (خواتیم). شنیدم که روی از خلایق بتافت که گم کردۀ خویشتن باز یافت. سعدی (بوستان). ، درک کردن. دانستن. متوجه شدن. فهمیدن. دریافت کردن. (ناظم الاطباء) : بداند شمار سپهر بلند در شادمانی و راه گزند اگر هفت کشور ترا بی همال بخواهد بدن بازیابد به فال فردوسی. که به روزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲ عنه هم چنین تضریبها ساخته بودند تا بازیافت و بر زبان وی رفت که از ما بر مسعود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را بازیافت. مولوی. - دل بازیافتن، دلجویی. استمالت. به دست آوردن دل: حاجب رفت تا دل خواجه باز یابد... تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی)
در محاورۀ امروز بمعنی بسیار تعجب کردن است. (فرهنگ نظام). عظیم حیرت کردن از شنیدن یا دیدن چیزی، در تکلم بمعنی بسیار پشیمان شدن. (فرهنگ نظام). رجوع به شاخ برآوردن شود
در محاورۀ امروز بمعنی بسیار تعجب کردن است. (فرهنگ نظام). عظیم حیرت کردن از شنیدن یا دیدن چیزی، در تکلم بمعنی بسیار پشیمان شدن. (فرهنگ نظام). رجوع به شاخ برآوردن شود